ناشناس ( تحصیلات : کم سواد ، 28 ساله )

سلام.
اگر در مطالبی که مینویسم خدا نکرده جسارتی شد، صمیمانه عذرخواهی میکنم.
بنده به هر مشاوری مراجعه کردم، یه جورهایی یا توجیه مشکلم کردند و مواردی مثل "باید قبول کنی" و "باید کوتاه بیای" و . . . شنیدم. اصلا راه حل نداشتند. معذرت میخوام اما بقول عوام جواب این مشاوران ماست مالی مشکلم بود.

مشکل این است:
پدر و مادرم افرادی بی ادب، بی تربیت، در اکثر موارد زندگی شان نادان، بی تجربه، غُد و یه دنده هستند. من و دو برادر دیگرم به همراه خواهرم از دستشان دیوانه شده ایم و همگی به این جمله که "ای کاش اصلا دنیا نیامده بودیم" معترفیم. ساده ترین مسائل زندگی را اصلا نمی فهمند. مثلا میگوییم جلوی مهمان غریبه نباید پاهایتان را دراز کنید. اما جواب آنها به ما بد و بیراه و و فحش است. یا مثلا میگوییم با لباس کثیف بیرون نروید اما آنها با لباس بسیار چرکی که لکه گرفته و با جوراب پاره که انگشت پاهایشان هم معلوم است بیرون می روند. کار ما چهار فرزند شده آموختن ابتدایی ترین مسائل زندگی به پدر و مادرمان. احترامی بین ما نیست. کوچکترین مسئله به جنگ و دعوایی ختم میشود که همسایه ها بیرون میریزند. آرزو میکنم شرایطی پیش بیاید که بروم و سالی یکی دو بار به دیدنشان بیایم. پدر و ماردم اصلا طبیعی نیستند و از همه بدتر افرادی بد دهن، عصبی، وسواس،نادن،ترسو، بی اعتماد بنفس و روانی هستند. برای هر کاری در خانه دعوای بزرگی داریم. چکار کنیم؟ روزگار خانواده ما سیاه سیاه است.


مشاور (خانم سعیده صفری)

باسلام. برادر گرامی ظاهرا از این موضوع رنج فراوانی می برید و راه کارهای زیادی را امتحان کرده اید می خواهم قبل از اینکه به سوالتان بپردازیم یک داستان برایتان تعریف کنیم. فرض کنید شما خانه یتان را عوض کرده اید و در یک محله ی جدید ساکن شده اید، بعد از مدتی احساس تنهایی می کنید و دوست دارید شرایطی پیش می آمد که می توانستید با همسایگانتان رابطه برقرار کنید. پس به این فکر می افتید که یک مهمانی برگزار کنید و به این فکر میکنید که چه طور می توانم آنها را دعوت کنم؟ نهایتا به این نتیجه می رسید که یک اطلاعیه با این مضمون بنویسید و بزنید روی شیشه ی سوپری محل.(همه ی کسانی که در این محله زندگی می کنند جهت صرف ناهار دعوتند. و آدرس را می نویسید و خوش آمد می گویید). روز جشن فرا می رسد، به نظر همه چیز مرتب است دم در می ایستید که خوشامد بگویید، مهمان ها یکی پس از دیگری وارد می شوند، از آنها خوشتان می آید و با خود می گویید آدم های خوبی هستند. یک دفعه از دور یک آدم وحشی و بسیار کثیف می بینید، با خود می گوییدکاش این ادم اینجا نیاید، اتفاقا به شما نزدیک می شود و می خواهد داخل منزل شود، شما چه کار می کنید؟ ممکن است 3 شیوه را در پیش بگیرید: اول اینکه جلویش را می گیرید و راهش نمی دهید، این راه حل ممکن است منجر به مشاجره شود، مجبورید تمام زمان مهمانی دم دربایستی تا گدا وارد خانه یتان نشود، پس وقت جشن میگذرد، گدا هم هنوز ایستاده است. راه حل دوم این است با او شرط می بندی که داخل شود، ولی مجبور است در اتاق بنشیند و تکان نخورد. اگر این روش را انتخاب کنید باز هم تمام حواستان به این است که نکند بیرون بیاید و برای بقیه مزاحمت ایجاد کند، نکند جشن را به هم بریزد، و مهمان ها جشن را ترک کنند. پس باز هم همه ی حواستان به اوست و با زهم به هدفت که آشنا شدن با مهمان هاست نمیرسی. راه حل سوم این است که مثل بقیه یک خوشامد بگویید، گدا وارد می شود ، کارهایش را می کند و چون گداست، یک ساعت بعد هم می رود. و این راه حل به این معنا نیست که گدا را دوست داشته باشی ، بلکه به این معناست که به گدا اجازه ی ورود دادید، وارد شد، اذیت هم کرد، اما سه ساعت بعد با خیال راحت به مهمان ها رسیدگی کردید. همه مشاوران به شما پیشنهاد کرده اند که این شرایط را بپذیرید شرایطی است که شما در کنترل آن نقشی نداشته اید و نمی توانید آنها را تغییر دهید. تفاوت و انتظارات بین شما و والدینتان زیاد است و خودتان هم می دانید که چون این خصوصیات با شخصیت والدینتان عجین شده اند و سالهاست که با این ویژگی ها زندگی کرده اند و خودتان هم این موضوع را متوجه شده اید که تغییر زیادی در شخصیت آنها امکان پذیر نیست و آنچه در حال حاضر شما را بیشتر اذیت می کند افکاری است که در مورد این موضوع به ذهنتان خطور می کند. فکر اینکه نکند دیگران به خاطر رفتارهای پدر و مادرتان شما را مسخره کنند، حقوقتان ضایع شوند و .. آنچه این استعاره به آن می پردازد در مورد همه افکار، احساسات و خاطراتی است که پدیدار می شوند و شما آنها را دوست ندارید. آنها بیشتر گداهای دم در هستند. مسئله موضعی است که شما راجع به گداهای خودتان(موانع درونی شامل، افکار، احساسات، خاطرات، علائم بدنی و امیال) اتخاذ می کنید. آیا به آنها خوش آمد می گویید؟ آیا می توانید انتخاب کنید که علی رغم اینکه دوست ندارید آنها بیایند به آنها خوش آمد بگویید؟ اگر نه، جشن مثل چه چیزی پیش می رود؟ و این معنای پذیرشی است که مشاوران دیگر به آن اشاره داشته اند. البته این پذیرش به معنای تسلیم شدن صرف در مورد این موضوع نیست بلکه پذیرش افکاری است که در این مواقع به ذهن شما وارد می شوند و بعد درگیری به وجود می آورند. شما 28 سال است که با پدر و مادرتان زندگی کرده اید و الآن زمانی فرارسیده که باید با ازدواج یک زندگی مستقل برای خودتان تشکیل دهید. پس بهتر است به جای تمرکز بر این مورد به اهدافی که بیشتر برایتان مهم هستند بپردازید. و نکته ی دیگر اینکه اگرچه بیشتر افراد ممکن است در دید اول از رفتارهای والدینتان خوششان نیاید اما مطمئناً آنچه نسبت به ارزیابی شما مهم تر است رفتار و منش خودتان است و بر ای اکثریت افراد این موضوع جذابیت خاصی دارد که در خانواده ای که اصول و قواعد اجتماعی و روابط بین فردی نقش چندانی نداشته است، با این حال شما با یک شخصیت کامل و با رعایت موازین اجتماعی رشد کرده اید. همچنین بهتر است در این موارد به جای عصبانیت، تحقیر و کوچک کردن شخصیت والدینتان در جوی صمیمی و با زبان طنز آنچه را نمی پسندید با آنها درمیان بگذارید و حتی برخی از رفتارهای صحیح و متداول اجتماعی را کاملا محترمانه به آنها بیاموزید و در نظر داشته باشید هرچه قدر شما خود را از این موضوع بیشتر ناراحت نشان دهید ، در مقابل این صحبت ها واکنش بیشتری نشان دهید ، در مهمانی ها ، مجالس جشن و شادی و مراسم عزاداری و ...خود را مخفی کنید این صحبت ها را بیشتر خواهید شنید ولی اگر بالعکس سعی کنی طراوت و تازگی خود را حفظ کنید روحیه ی با نشاطی داشته باشید و برای ظاهر جسمانی و رفتار خود اهمیت قائل شوید و رفتارهای پسندیده و مورد قبول جامعه را از خود نشان دهید، به طور قطع حداقل قسمتی از حاشیه ها و کاستی های زندگیتان که آنها را کمبود محسوب می کنید پوشانده می شود.